پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد
تنها بذارن.
اما مامان و باباش میترسيدن که پسرشون حسودی کنه
و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش
تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی ……
به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟
آخه من کم کم داره يادم مي ره ؟؟